انتشار البوم سبک تازه
اول خرداد 96
این شعر رو خودم خیلی دوست دارم. پیشنهاد میکنم با مراجعه به کانال تلگراممون نماهنگ این ترانه زیبا رو هم دانلود کنین.
نظرات شما برای من سازنده س
ممنونم از حضورتون
پیوستن به تلگرام ما : @mahotoranj
کتابها می ارزند به گوشیهایی که خودشان را نخود هر آشی کرده اند.
برنامه ی زندگی مشخصی دارند.
نوشته شده اندچاپ شده اند که دستها را به آرامش دعوتکنندو چشمها را به تمرکز.
هوش را به تقویت و ذهن را به فعالیت دعوت میکنند.
کتابهاگاهی آنقدر جذابند که لبهارا به حرکت وامیدارند
حتی گاهی دوربین ها تا زمان خوانش کتابهاراثبت نکنند دلشان آرام نمیگیرد...
کتابها سر میز شام ظاهرنمیشوند.
به غرورشان برمیخورد میان برگه هایشان هر تصویرو متنی را جای دهند
در زندگی دیگران سرک نمیکشند
زندگی و آبروی خوانندگان را هک نمیکنند.
از چیزی که متعلق به دیگریست بدون اجازه کپی نمیپذیرند
تصویر دیگران را به سخره نمیگیرند
و به کسی اجازه هیچکدامرا نمیدهند.
کتابها زندگی را گم نمیکنند
واگر کسی غرقشان شود دستش را گرفته و نجاتش می دهند
کتابها آبرودارند
اما
اما اینروزها گوشیهای نخود هر آش
، سرسفره ،کلاس درس ،هواپیما،پیک نیک های خانوادگی ،
زمان رانندگی و وو سرک میکشندانقدر وقیح هستند که درزندگی دیگران نیز دست وپاگشوده اند.
گوشی ها همان رفیقان نابابند...
کمی امروزی تر...
#هانیه_سیدمردانی
لطفا در صورت کپی از مطالب نام صاحب اثر کر شود .
پیامبر نیستم
اما
معجزه خواهم کرد
با همین ذغال سیاه دود گرفته
کاری میکنم
دوباره معجزه ساط شود
طبیعت سبز گمشده در این سیاهی
دیواری سفید
خالی
و نقشی از آرامش
نقش درختی سبز با قامتی بلند
آرمیده در آغوش زمین
و دستانی تسبیح گوی
رو به آسمان الهی
و مردی که سالهاست تکیه داده به همین درخت
نگران
و البته امیدوار
معجزه
همین امید بیدار است
صدایی هست
صدایی از دور دست
هی پیرمرد
بلند شو
معجزه ات دستان پینه بسته ی تو را می خواهد
تا برای تحمل سرمای نیمه شب
هیزم بشکنی
....
#هانیه_سیدمردانی
لطفا در صورت کپی از شعر ، نام صاحب اثر ذکر شود.
عاشقی که من باشم ،
معشوقه ای کهتو
پایان قصه میشود افسانه ی قرن
پایان قصه
میرسد به موهای سپید من
و چشم های تار شده از گریه
روزی که برگردی به من
با چشم های تارشده ام ، تار میزنم برایت
پنجره های خواب الوده را باز میکنم
قهوه که نه
اینبار
چای زعفرانی دم میکنم برایت
می نشینم و بار دیگر
از دستانت میخواهم که موهایم راببافد
به بهانه ی خواستنت
تا شاید بمانی اینبار
در اغوشم...
#شعر : هانیه سیدمردانی
لطفا در صورت کپی نام شعر ذکر شود .
در این شب پر از امید و اجابت دعا
به تو می سپارم آخرین برگ پائیز را هم
تلاطم عشق را هم
خاطرات زیبا را هم
لبخند را هم
ترانه را هم ...
چشمانت را ببند
آرزوهایت را به زبان بیاور
غزل را بهانه کن ، آیین را به جای آر
خدایی در این حوالی برایت ساز می نوازد
همان که تو می خواهی
همان که به رقص وا میدارد زمستان را
یلدای عمرت پر از ترانه مهر
پر از اجابت عشق و بیکران برکت
یلدایت مبارک
شعر: هانیه سیدمردانی
آلبوم : غروب تلخ یک رویا
خواننده : مصطفی مرادی
موزیک : پیام کیا – میکس و مستر : حسین پور معصومی – گیتار : مهیار قاسمی )
که در این آلبوم افتخار همکاری با تک آهنگ (بادوحشی) رو داشتم
تو نگاهَت مثل دروازه ی آماده جنگ
گوشهایت پُرِ آرامش چنگ
چشمهای تو نگین آمده از قالب سنگ
تو لبت رنگ
دلت سنگ
تمامِ غزلِ زلفِ پریشانت رنگ
من دلم تنگ
دلم تنگ
دلم تنگ...
هانیه سیدمردانی
هر روز لینک دانلود یکی رو خواهم گذاشت تا بتونین شنونده آهنگهای این سه آلبوم باشین.
دوستتون دارم
تو با کودکانه هایت عاشقی می کنی
و من کودکی م را در چهارده سالگی رهانموده و بزرگ منشانه فکر نموده ام.
تو عاشقانه هایت را می سرایی
و من غبطه ی ذهن درگیرم را میخورم
تو جای جای زمین را با اتومبیلت گشت میزنی
و من برای ماندنم خیابانها را قدم به قدم حفظ میکنم.
تو تحصیلات حفظی ت را به رخ میکشی و من علم تجربه ام راهم مخفی نموده ام.
کودک بمان.کودکانه لبخند بزن. فکرش را هم نکن که من چه میگویم.از کجا میگویم.
لبخند ذهن کودکانه ات ،هیچ هم که نداشته باشد، لبخند است.
و این قوت قلبیست برای من که لااقل تو آرامی.
لبخندبزن
کودکانه فکر کن
هرچند من کودکی ام را در همان چهارده سالگی جا گذاشتم...
هانیه_سیدمردانی
بخواب
آسوده از هر آنچه اتفاق می افتد
آسوده از هر آنچه اتفاق خواهد افتاد
من بیدار خواهم ماند
تا خود صبح
تا ساعتی که خورشید چشمانت را باز کند ، بیدار خواهم ماند
برای تشکر نیست
من دوست دارم که دوستت داشته باشم
من دوست دارم برایت بیدار باشم
بیدار خواهم ماند
آسوده بخواب
آسوده تر از هرآنچه فکرش را می کنی...
#هانیه_سیدمردانی
من عاشقانه روبرویت به تماشا می نشینم
بخوان
صدای تو خیالات مرا جلا میدهدنه عکسی
نه خاطره ای
نه جنونی
تمام خیالاتم را برایت میسرایم.
برای تویی که خیالی ترین خیالاتم را
آهنگسازی می کنی و با روحت می نوازی
با چشمانت میخوانی...
مردم دنیا را به شنیدن صدایت دعوت کرده ام
بخوان
خیالاتم را پر از نوازشهایت می کند.
بخوان
جنونم را کامل کن
من ، مجنون وار به خیال داشتنت عاشقم.
(هانیه سیدمردانی)
هوالحق
------------- داستان (پایان یک آغاز ) قسمت 1 ----------
شاید اسمش و گذاشتم پایان یک آغاز . پایانی اجباری میان عربده های وحشیانه مردم شهر .
مردمی که آشنایند اما آنچنان تبر به ریشه احساست میزنند که حتی توان تلافی نداشته باشی.
بی حسم. به تو ، خودم و تمام دنیا.
نه میخندم و نه گریه م میگیره. کارم شده راه رفتن به سمت مقصدی که نمیدونم کجاس.
حکمت خدا رو نمی فهمم تمام شب ذهنم پر و خالی میشه از افکاری که ختم میشن به تو و حادثه آرامش بی اندازه ت.
نفس می کشم ، دریا را ، تو را ، مهتاب را و چه شاعرانه ی مزخرفی ست...
تو به کنار ، اینروزها خودم رو هم کم دارم.
یاد اون حادثه ی تلخ بخیر ، یعنی یاد خود اولم بخیر .
اون زمان که تمام تو رو به لبخندی رها می کردم و بی بهونه و بی قرار دوباره جویای نیم نگاهت بودم.
چقد دیر گذست . این فاصله و تمام روزهای خوب و بدِ ذهن من و چه زود نابود شد رویای لباس سفید و
ماسه های ساحل.
چه زود خلاف حرفای ساده و یکرنگِ رنگین کمونی ت شدم...
----- اصلا تو دلت بودم ؟!!!
هر لحظه ی من همین شده بود . هزار تا سوال بی جواب و خالی از لبخند ....
----- 19 آبان ماه 86 ساعت ده و سی و نه دقیقه بود . خوب یادمه که :
(براتون بصورت خصوصی پیام دادم . امیدوارم خونده باشین )
یادته ؟!منکه اسمش رو میذارم شیطنت دخترونه ، اینکه شماره ای رو که برام گذاشته بودی
پاک نویس شد تو سررسیدم . اونم فقط همینجوری
20 آبان ماه همون سال
* مطمئنی راسته ؟ منظورم اینه که مطمئنی میگه چه اتفاقی قراره بیافته ؟!
+ آره مطمئنم . خیالت راحت . اصلا میخوای اول فنجون منو بخونه ؟!
* نه . میخوام ببینم چی میگه ...
داستان کوتاه : رویای بهشت
نویسنده : هانیه سیدمردانی
....... (( لطفا در صورت استفاده و کپی از داستان نام نویسنده ذکر گردد )) ........
با احترام
زیر سایه خدایی که زمین و زمان و خلق کرد و دوست داشتن رو یاد آدمها داد ، لحظاتی رو با هم تو مرور خاطرات عاشقانه کسی سپری می کنیم.
خیلی وقت بود پیر زن از داشته هاش دل کنده بود و صبح تا عصرش رو توی پارک نزدیک خونه ش می نشست و به منظره زیبای پارک نگاه می کرد و زیر لب جملاتی رو زمزمه می کرد. آخه خیلی سال گذشته بود و دیگه حوصله ای برای نوشتن نداشت. حتی نمیدونست با اینهمه آرامش چیکار کنه!!! از بچگی عاشق نشستن توی پارک خلوت بود و بهش حس خوبی دست میداد. یه آه از ته ته دلش کشید و با خودش گفت :
کجایی دیوونه ی قشنگم؟ کجایی بهم بگی بی معرفت ؟ دلم برات تنگ شده . می فهمی ؟! دلم تنگ شُ..........................ده.
و آروم زیر لب تکرار کرد: بی معرفت ، بی معرفت ، بی معرفت.
سکوت عجیبی محیط و فرا گرفته بود انگار تمه چی با احساس پیرزن شکل می گرفت و تغییر می کرد .
ادامه داد : عاشق شدم، نیومدی . ازدواج کردم ، نیومدی . بچه دار شدم ، نیومدی . صدات زدم ، نیومدی . پیر شدم باز نیومدی . با لبخند ملیحی گفت : میومدی هم می گفتی : بی معرفت.
بغض عجیبی داشت . نمیدونست چرا اینطور بود. بغضی داشت که با یه اشاره میخواست خودنمایی کنه.صدایی شنید. یه آه . با صدای مردونه ی خیلی غمگین.
اتفاقاً بدنبال آهِ مردونه یه بی معرفت هم شنید. انگار کسی هم بود که حس پیرزن رو داشت. سکوت کرد تا دوباره بشنوه اما ... .
خودش ادامه داد :
ببین نقش نگاه تو رو برگ زرد پاییزه
داره اشکای من آروم رو پلکای تو میریزه
هنوز بیت بعدی رو شروع نکرده بود که صدای مردونه ادامه داد :
شروعت ساده بود اما طلوعت پ شد از حسرت
داری خالی میشه قلبم از هر چی کینه و نفرت
پیرزن بهت زده به نقطه ای خیره شد . باورش نمیشد ، صدای مردونه ته دلش رو خالی کرده بود. به نقطه ای خیره موند آخه این شعر مربوط به جوونیاش بود . خودش سروده بود . این شعر براش خیلی عزیز بود.باهاش خاطره داشت. آسمون آبی پرشد از ابرایی که اومده بودن برای پر کردن ضیافت عاشقانه. یه نسیم خنک و بوی دل انگیز خاک. انگار تمام کائنات خیره شده بودن به این دو نیمکت پشت بهم . بیقرار و مضطرب بود . آروم صورتش رو برمیگردونه به پشت سرش نگاه کنه میبینه چشمای اشک آلودی ذل زده بهش و داره خیره بهش نگاه میکنه و
با چشم تو چشم شدنشون گفت : سلام بی معرفت. خوبی ؟
تو نگاه پیر مرد میشد هزاران حرف نگفته رو خوند. هزاران دلتنگی . هزاران بهونه نبودن . گریه عاشقانه قشنگی بود تو نگاه هر دو که نمیشد ازش گذشت . خدا داشت به کدوم خوبیشون جواب میداد . به کدوم دعاشون پاداش عاشقانه میداد ؟!؟
مثل همیشه پیر مرد پیش قدم شد و کنارش نشست . دستای سرد بانوی قصه رو توی دستای مردونه ی خودش محکم فشرد و بوسید . اونقد دلش برای این نوازش مردونه تنگ بود که بی اختیار سرش رو گذاشت روی شونه های پیرمرد و با صدای آرومش گفت: کجا بودی اینهمه سال؟ میدونی چقد منتظرت شدم؟میدونی چند ساله رو این نیمکت نشستم و منتظر صداتم؟ چرا تنهایی ؟ خونوادت کو؟ بچه ت کو؟ رضای قشنگم نمیخوای جواب بدی؟!
رضا که تازه فرصت کرده بود بین سوالات بهار جای خالی پیدا کنه با حوصله و آروم نگاهش کرد و گفت : دوباره صدام کن تا بگم. رضا خیلی صبور بود و خیلی با حوصله و برق نگاهش هیچ جور قابل انکار نبود . میدونست چطور سوگولیش اروم میشه . ضربان قلب ترانه داشت با ضربان قلب رضا یکی میشد . نگاهش رو دوخت به چشمای رضا و دوباره تکرار کرد : رضای قشنگم ، چرا تنهایی ؟ باورت میشه چه حس خوبی دارم.
رضا نفس عمیقی کشید و جواب داد: تنهام ترانه. تنهای تنها. نیاوردمشون . خواستم بقیه راه رو تنها باشم. مالِ خودِ خودم. خودت چرا تنهایی ؟ ترانه: منم خواستم تنها باشم. هیشکی رو نیاوردم. بیقرارن ولی نیاوردمشون. خیلی ازم فاصله دارن. اینجا دیگه مال منه دلتنگی می کنن ولی اونیکه دوستم داشته باشه خودش میاد پیشم.
رضا نشون داد که دوستش داره. این آغوش آروم و حرفای شیرین عطر عجیبی به بارون و منظره پارک بخشید . قدم زدن با هم دست تو دست هم بی هیچ انتظاری بی هیچ چشم داشتی . محال بود ولی دیگه تمام محال هاشون ممکن شده بود.
امیدوارم از شنیدن این آهنگ لذت ببرین و بتونه تو دل همه تون جا باز کنه
دوستتون دارم هوارتا
لینک دانلود :
http://faslemusic.com/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%A2%D9%84%D8%A8%D9%88%D9%85-%D8%AC%D8%AF%DB%8C%D8%AF-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1-%D9%87%D9%88%D8%B4%D9%86%DA%AF-%DA%A9%D8%B1%D9%85%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D9%86%D8%A7/